یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

روزانه های این روزهای خونه ما

این روزامون داره به سرعت برق و باد میگذره.شاید چون این روزها خیلی درگیرم فکر میکنم که خیلی زود میگذره . چند روزه دیگه کنکور ارشد دارم و حسابی درگیرشم. شب عید هم عروسی خاله ندا است و هنوز هیچ کاری نکردم و چیزی آماده نکردم فقط ذهنم درگیره. از وقتی فهمیدی که قراره خاله ندا عروس بشه هر روز وقتی آهنگی رو میشنوی میگی بَلا عیوسی خاله ندا دایَم میرقصم .. کلی بالا و پایین میپری. از شیرین زبونیات بگم که هر روز یه کار جدید و یه حرف جدید میزنی و الان همش یادم نمیاد که واست بگم ولی یکی دوتاش رو واست میگم: چند روز پیش وقتی با بابایی تلفنی صحبت میکردین به بابایی گفتی بیا خونمون گیده! بابایی بهت گفته بودن که خوب بیام خونتون چکار کنم ؟ جواب دادی: ...
27 دی 1391

یه دوست حقیقی از دنیای مجازی

اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی...  اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . . . خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...  وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذاردبرایم، وقت میگذارم برایش . ..  نگرانش میشوم دلتنگش میشوم . . . وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست ... هرچند کنارهم نباشیم هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد... چقدر من خوشبختم خدایا...دلم به دیدن یه دوست خوب دیگه شاد شد. چه لحظه های قشنگی داشتم امروز. کسی رو که لحظه به لحظه ازش خبر داری. با شادیهاش شاد میشی. با ناراحتیهاش غمگین میشی،یک سال و اندی باهاش در ارتباط باشی و هر...
20 دی 1391

یه اتفاق شیرین

اینقدر شیرین و پر هیجان بود این دیدار که نمیدونم باید چی بنویسم ازش. فقط همینو بگم که دیروز اتفاقی مهبد گل پسر و مامان فرشته سانش رو توی خیابون دیدم و لذت بردم از اون دقایقی که باهاش همقدم شدم. هیجان این دیدار تا آخر شب باهام بود.چقدر یه دنیا میتونه کوچیک باشه. چند وقتی بود که میخواستم مهدیه جان و مهبد رو از نزدیک ببینم ولی این سرماخوردگیها این اجازه رو بهم نمیداد تا اینکه دیروز کاملا اتفاقی مهدیه جان و مهبد رو توی خیابون دیدم وای چه لحظه ای بود وقتی مهبد رو شناختم و مهدیه رو صدا کردم . چشمهای مهبد خوابالو دیدن داشت وقتی از من قایم میشد. هیجان اون لحظه وصف ناشدنیه. میذارم این هیجان تا دیدار بعدیمون که مطمئنم به همین زودیها خواهد بود باهام...
20 دی 1391

قشنگه رد پای عشق،بیا بی چتر زیر برف

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوســـت داشتن محضه کنارم هستی و بازم ، بهونه هامو میگیرم میگم وای ، چقدر سرده ،‌میام دستاتو میگیرم میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری تو هم از بس منو میخوای ، یه جورایی خودآزاری یـــــه جـــــــورایـــــــــــــــی ، خــود آزاری قشنگه ردپای عشق ، بیا بی چتر زیر برف اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف   امروز یه روز خاص تو زندگی من و بابا محمده..سالگرد عقد من و باباست   ...
17 دی 1391

کلمه بازی از نوع خارجه

یکی دو ماهی میشه که علاقه زیادی به یادگیری زبان انگلیسی پیدا کردی. این علاقه از فلش کارتهات شروع شد که خاله نسرین واست گرفته بود. چندتایی کلمه یاد گرفتی و بعدش من کار رو متوقف کردم چون با  خاله وحیده  که صحبت میکردیم گفت شاید این یادگیری بعدها توی علاقمندیت تأثیر بذاره و تو یادگیری زبان مادریت به مشکل بخوری. چون هنوز دامنه لغات زبان مادریت کامل نیست. به هر حال این بازی یادگیری رو یه جورایی متوقف کردیم و به کارهای دیگه رو آوردیم. ولی از علاقه ات کم نشده بود مامانی و تشنه یادگیری بودی. وقتی بیرون میرفتیم و یه جایی حروف انگلیسی رو میدیدی میگفتی مامان نوشته abcd. واسه همین یادگرفتن رو یه جور دیگه شروع کردیم. اینبار هر چیزی که خودت دوس...
16 دی 1391

تخت به خونمون رسید

اومدم قصه تخت رو اینجا بنویسم دیدم دیگه حتی خواجه شیراز هم از پروسه خرید تخت برای گل بانو خبر داره. تقریبا 6 ماهی از وقتی که تصمیم گرفتیم واست تخت بسازیم تا الان که تخت توی خونمونه طول کشید و دیگه هر کس که بهمون میرسید یا تلفنی احوال پرسی میکردیم سراغ تختت رو ازمون میگرفت که آماده نشد؟یکی دو مدلی از اینترنت پیدا کردم و  انتخاب کردیم و دادیم به آقای نجار که بسازه واست ایشون هم بعد از اینکه یه جاهایی از مدل تخت رو تغییر داد و بعداز 2 ماه سر کار گذاشتنمون گفت که وقت نمیکنه تخت بسازه واسمون، درمونده با بابا محمد توی فروشگاهها میگشتیم که شاید یه تخت خوب و محکم واست پیدا کنیم. مدلهای توی بازار هم که اصلا محکم نیستن و از اونجایی که علاقه زیاد...
16 دی 1391
1